برف روی کاج ها
داستان تکراری، کارگردانی تقلیدی
در حکایت است که شیر فروشی هر روز مقدار زیادی در شیرهایش آب می ریخت و آن را به اسم شیر خالص به مردم می فروخت. روزی متوجه شد که مردم زبان به اعتراض گشوده اند. وقتی علت را پرسید گفتند امروز یادت رفته در آب، شیر بریزی!
«حکایت برف روی کاج ها» نیز، حکایت همان شیر فروش است. داستان آنقدر تکراری است که نیاز به توضیح ندارد: مردی عاشق زنی شده و همسر همان مرد هم عاشق مرد دیگری می شود و ادامه داستان مثل همیشه. با خبر شدن از ماجرا، دعوا، طلاق و در نهایت هم تشویق حضار!
زمینه اصلی فیلم، همان زمینه تکراری خیانت است. اما آنقدر در داستان آب بسته شده تا فیلم کوتاه به یک فیلم سینمایی تبدیل شود. شخصیتهایی در وسط فیلم می آیند، دیالوگهای روزمره، آموزش موسیقی و می روند! به همین سادگی نیم ساعت به فیلم افزوده می شود. به یکباره بدون هیچ مناسبتی یک دسته عزاداری که نه شعر می خوانند و نه نوحه از وسط کوچه عبور می کنند و سنج زنان از فیلم خارج می شوند! کارگر افغانی خانه به افغانستان می رود و میخواهد آنجا ازدواج کند و دقایقی به گفتگو با او می گذرد و البته ماجرای او هم هیچ ربزی به داستان فیلم ندارد! دقایقی از فیلم هم به نشان دادن صحنه های تست بازیگری می گذرد که البته آن هم ربطی به ماجرای فیلم ندارد. دختر همسایه سرش را پایین انداخته و وارد منزل می شود و دقایقی هم به عذرخواهی همسایه می گذرد... وبه این ترتیب یک کلیپ دانشجویی به یک فیلم سینمایی تبدیل می شود!
برای چنین فیلمی حقیقتا باید به «اصغر فرهادی» تبریک گفت چرا که به وضوح مشخص است که «پیمان معادی» همه ذوق و قریحه و هنر خود را به خاطر او به کناری نهاده و تلاش کرده با تقلیدی ابتدایی از «در باره الی» و «جدایی نادر از سیمین» خودش را به نحوی ادامه اصغر فرهادی معرفی کند. البته هیچ بعید نیست که انتظار جایزه های بین المللی و عکس یادگاری با آنجلینا جولی را هم داشته باشد! اگر ویژگی اساسی هنر را خلاقیت بدانیم، «معادی» به هیچ وجه در فیلم خود کار هنری نکرده و کارش شبیه همان هایی است که تابلوی مونالیزا را کپی کرده و انتظار دارند به قیمت اصلی نیز به فروش برود!
فیلم، سیاه و سفید است و به همین دلیل هیچ گونه جذابیت بصری ندارد و البته دیگر لازم نیست تا آنچنان دکور و صحنه آراییای در آن صورت بگیرد. سیاه بودن تصویر ادامه همان داستان زشت و کثیف فیلم و نشانگر زندگی تیره و تاری است که معادی برای مخاطبان خود ترسیم می کند و صدالبته آنچنان روح مخاطب را کسل می کند که باید در سینما باشی و پس از پایان فیلم راه رفتن های خسته و بیانگیزه مردم را ببینی تا بدانی چقدر فیلم روح خراش است.
علاوه بر کارگردانی ضعیف و فیلمنامه ضعیف و صحنه آرایی کذایی، فیلم از نبود هرگونه موسیقی متن زجر می برد. تنها موسیقی متن همانی است که در کلاسهای آموزش موسیقی نواخته می شود و یا نواری که در ماشین مشغول خواندن است. موسیقی اگر متناسب با داستان باشد و همراه آن فراز و فرود بیاید، ارزش هنری کار و تاثیر آن را به میزان قابل توجهی افزایش می دهد. اما گویا قرار است همه چیز در این فیلم مُرده و سیاه و بی توقف باشد و چرخ هیچ چیز به درستی نچرخد؛ بنابراین موسیقی نیز مُرده است و با سکوت خود تلاش می کند رکون و مُردگی را به مخاطبان نیز تزریق کند.
اما در زمینه «خیانت» در فیلمهای سینمایی ایران، «برف روی کاج ها» یک اقدام جدید می کند و البته آن هم نه از روی خلاقیت که از روی هنجارشکنی و کپی برداری است. معمولا در فیلمهای اینچنینی ایرانی، مرد به همسرش خیانت می کند و عاشق دیگری می شود و ادامه داستان. اما در این فیلم، به تقلید از فارسیوان و آرمانهای فارسیوانی، مسأله کمی متفاوت میشود: مرد عاشق دختری می شود و با او رابطه دارد و این اتفاق بسیار مورد هجمه فیلم قرار می گیرد. اما کم کم زنی شوهر دار، عاشق مرد دیگری می شود و با او به گفتگوهای دوستانه می پردازد و کار بالا می کشد و این مسأله بسیار طبیعی نمایانده شده و حتی حق طبیعی آن زن محسوب می شود. ارتباط زن شوهردار با مردی نامحرم و اینکه او با آن مرد به کنسرت موسیقی برود و شوخی و بگو بخند در میانشان حاکم شود و هیچ حیایی نه در او و نه در آن مرد دیده نشود، همان چیزی است که مرداک و شبکه تلویزیونیاش به دنبال آن هستند و آرزوی چنین رفتاری را در میان ایرانیان دارند. به راحتی می توان چنین فیلمی، فقط یک فیلم با زمینه خیانت نیست بلکه درواقع فیلم به سراغ انسجام خانواده ها می رود و نوعی زمینه «خانواده ستیزی» در آن موج می زند. در دیالوگ های فیلم کار به آنجا کشیده می شود که مخاطب می پذیرد که زن و شوهر پس از مدتی برای یکدیگر تکراری می شوند و آن علاقه های ابتدایی از بین می روند. اگر بچه داشته باشند به ناچار باید به زندگی تکراری و مرارت آور خود ادامه بدهند و الا باید از هم جدا شده و به دنبال عیشی جدید بروند تا تکراری شدن آن عیش به زندگی مشترک ادامه بدهند. کاملا مشخص است که این زندگی مشترک با آن چه ما به عنوان «آغوش گرم خانواده» می شناسیم، بسیار متفاوت است و در دنیای دیگری سیر می کند. گویا کارگردان هرگز لذت زندگی در یک خانواده پرمحبت که اعضایش یکدیگر را دوست دارند و نمی توانند اندک دوری را تحمل کنند را نه چشیده و نه دیده است و تصورش از زندگی مشترک، تصور همان دوستی های درون پارک هاست که طبیعتا به سادگی، به قهر و دشمنی و خیانت تبدیل می شوند. خانواده در چنین فیلمی به یک رستوران با اتاقی برای استراحت تقلیل می یابد که اگر هرکدام از مشتری ها رستوران و اتاق بهتری بیابند، حق دارند به مراجعه کنند و دیگر مفاهیمی چون تعالی و همکاری و محبت طرفینی و... به سادگی به زباله دانی انداخته میشوند. چنین فیلمی قطعا در فرهنگ ایرانی-اسلامی ما منفور و مطرود است اما امیدوارم فرهنگهایی که چنین زندگیای را می پسندند و ترویج می کنند به آن جایزه های بین المللی بدهند تا هرچه بیشتر پرده از برخی حقایق سینمای ایران و وابستگی های برخی کارگردانان برداشته شود.